شک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بشنوی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ، مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
من با لبانت با همه دنیا سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام ، برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام ؛ زیباترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال ، عاشق ترین زندگان بودند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
به سان ابر که با طوفان
به سان غلف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
«استاد شاملو»